♛𝐰𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐡𝐞𝐥𝐥♛𝟏𝐩
میدونم کسی حمایت نمیکنه ولی برای دل خودم گذاشتم.
صدها سال پیش،فرشته ای سیاه از بهشت بخاطر اشتباه خود طرد شد.قلب تیره عزازیل تیره تر شد تا جایی که ظاهر خود را درگیر کرد و با پلیدترین چهره،به زندگی تار خود ادامه داد.
ولی میان این تیرگی و پلیدی ها،نوری کم سو و سفید در قلب او جریان داشت که کسی از وجود آن نور که اسرانجائیل در وجودش قرار داد؛باخبر نبود.جهنم قلب او،حالا کمی سفیدتر شده بود!
جبرئیل،با روشن ترین قلب در باغ قاصدک درکنار لوسیفر دراز کشیده بود.
_چرا میخواستی منو ببینی؟
آن دو،دوستان صمیمی ای بودند که قطعا جدایی برایشان خیلی سخت بود.
_میخواستم یچیزی رو بهت بگم.
و قبل از اینکه بتواند لب هایش را روی لب های پسر بگذارد،فرشته ها به سمتش آمدند.
_هیییی اونجاس،داره جبرئیل رو اذیت میکنه!
لوسیفر خشمگین شد ولی نمیتوانست کاری بکند؛پس سریعا آنجا را ترک کرد.
جبرئیل با چهره ای سرخ شده نفس نفس میزد و سعی میکرد اتفاقات افتاده را،درک کند ولی هیچ جوره نمی توانست.میتوانست قسم بخورد به اینکه پیوند قلبی بزرگی را با بهترین دوستش حس کرده بود؛ولی آخر چرا؟چرا اسرانجائیل لوسیفر و او را انتخاب کرده بود؟
_اون عوضی چه بلایی سرت آورد؟
اسرانجائیل و میکائیل در آن طرف دشت به آنجا خیره شده بودند.
_بنظرت کار درستی کردم میکی؟
میکائیل آبنباتش را درآورد،روی لب های دختر مالید و لب هایش را لیسید؛او خوب بلد بود با هر حرکتش اسرا را سرخ کند!
_البته مادمازل،خدا یچیزی میدونسته که انتخابت کرده،نه؟ولی به ابرهای عشق نگاه کن...اتفاقی خارج از قانون داره میوفته هومممم؟
اسرانجائیل نگاهش را چرخاند،گوی ساندالفون داشت به ابر عشق جبرئیل و لوسیفر فشار وارد میکرد!خشکش زد.
_این...امکان نداره!ساندالفون باید با آریل باشه ولی اون...جبرئیل رو میخواد!